آن روز با رضا قرار داشتم. مثل همیشه سر وقت آمد، مرا سوار کرد و شروع کردیم به دوره کردن تمام خیابانهای قشنگ شیراز. اما اینبار فضا برای من خیلی سنگین بود. بغضی به بزرگی یک کوه، راه گلویم را بسته بود. منتهی دیگر تصمیمم را گرفته بودم. باید نقطه ی آخر این ماجرای کشدار گذاشته می شد، راه دیگری نمانده بود.
تابلوی رنگ و روغن روی شیشه را که از روی یکی از مینیاتورهای محمد تجویدی با کمی تغییر کپی کرده بودم، بهمراه آورده بودم. وقتی در یک خیابان خلوت ماشین را پارک کرد، آن را به او دادم. عاشق نقاشیهای من بود و حالا خوشحال آنرا از من گرفت و گفت:
- مال من؟!
با بغض گفتم:
- مال تو.
در حالی که آخرین شعرم که هفته گذشته برایش نوشته بودم و به او داده بودم تا با خط خوشش برایم بنویسد را به من می داد گفت:
- نمی خوای منتظر بشی بیاریش خونه خودمون و با هم رو دیوار نصبش کنیم؟
- نه، تو نصبش کن تو اتاقت و هر وقت ازدواج کردی، اونو بشکن که هیچ یادگاری از من نمونه.
- دارم، اما مادرم داره بهم فشار میاره و من دیگه نمی تونم این جریان رو کش بدم. یا باید به یه خواستگار که همسایه مون معرفی کرده تن به ازدواج بدم و یا باید الان از اینجا برم. من رفتن رو انتخاب می کنم، چون دیگه قصد ازدواج ندارم، هیچوقت.لطفاً منو برگردون خونه.
تمام راه برگشتن را هر دو ساکت گریه می کردیم و وقتی به سر کوچه رسیدیم، نگه داشت و التماس گونه گفت:
- نسرین نرو! یا برو تفریحتو بکن و برگرد!
درباره این سایت