شانه ی آبی مادر بزرگ

 

منیر که بیدار شد، مراد رفته بود. به طرف دریچه رفت تا به حیاط و حوض سرکی بکشد که انعکاس تصویر خودش را در شیشه ی پنجره دید. قسمتی از موهای قشنگش در هم شده و به هوا رفته بود. دستی بر آن کشید و خندید.

برگشت و از روی تاقچه، شانه ی فیروزه ای محبوبش را برداشت و موهایش را شانه زد. همان شانه ای که مادربزرگ برایش یادگاری از جایی آورده بود. نمی دانست از کدام شهر و دیار، چه اهمیتی داشت؟ مهم این بود که مادربزرگ برایش آن را خریده بود تا هر روز بوسه هایش را لابلای تارهای موهای او جا بگذارد. اصلآ بخاطر همین قبل از دادن به منیر آن را بوسیده بود!

منیر از کنار آینه ی غبار آلوده دید که مادر بزرگ روی صندلی نشسته و کمی پاها را از هم باز گذاشته. آخر دیگر نمی توانست پاهایش را جفت هم بگذارد، حتی موقع راه رفتن هم. وگرنه کنترلش را از دست می داد. چقدر دلش می خواست به کنار او برود و مثل زمان بچگی، سرش را روی شانه ی پر از آرامش او بگذارد.

مادربزرگ داشت یک شال گردن سبز یشمی می بافت و آن ترانه قدیمی را زمزمه می کرد. 

منیر بدون اینکه برگردد، با او همخوان شد. مادربزرگ لبخند زد و کاموا از روی دامنش به زمین سُرید. بی اختیار برگشت تا کاموا را برای مادربزرگ بردارد چون می دانست او نمی تواند دولا بشود که دید هیچکس نیست! 

شانه از دستش افتاد.

فوراً به طرف آینه برگشت شاید آنجا دوباره پیدایش کند. اما اثری از او نبود!

فقط بوی عطر تن اش، گوشه ی اتاق جا مانده بود!

 

19 خرداد 97 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

هوا و فضا مشاوره حقوقی نمونه سوالات برق ساختمان درجه 2 فنی و حرفه ای گروه آموزشی انداد سگ پامرانین سئو و تکنولوژی الکترو موتور ومات تک فاز ۳۰۰۰ دور تعمیر لوازم خانگی اموزش و معرفی بازی ها