خاکستری، قرمز


 کنار خیابان زیر درخت های ردیف شده تا ته زمین، مردی با یک چتر سیاه و بزرگ می رفت. نه به دریچه های باز و یا نیمه بسته نگاهی کرد و نه به تک و توک گُل های ریزی که از باغچه های باریک کنار خیابان سر برداشته بودند. حتی لبخند پسر بچه ای که توپ نو پلاستیکی سبزش را در دست گرفته بود تا خاکی نشود را ندید! در عوض، مدام به ابرهای تیره ی خاکستری نگاه می کرد و آه می کشید.

بعد از مدتی سر یک دو راهی ایستاد. دستش را در جیب فرو بُرد، بسته ی سیگار را در آورد و نخی را با آتش آشتی داد. تازه وقتی به راه افتاد متوجه شد که کودکی با چتر باز و چکمه های براق پلاستیکی قرمز و پالتویی که تا زیر زانوهایش می رسید و باز هم قرمز بود در کنارش حرکت می کند.  

دخترک موهای فرفری و کوتاهی داشت که تا سر شانه هایش می رسید. از آن نوع موهایی که همیشه دستی را برای فرو رفتن در آنها طلب می کرد. نازی و نوازشی و یک خواب عمیق به دنبالش!

 باران آرام آرام شروع به باریدن کرد که دخترک چترش را بست! مرد تا غروب پیش رفت، دخترک نیز. 

هر جا که آب جمع شده بود دخترک با شیطنت پاهایش را در آن می کوبید و با پخش شدن آب روی پاهای مرد، صدای خنده ی کودکانه اش به هوا می رفت.سرش را بالا می برد و نگاه می کرد تا بداند چقدر توانسته او را از دنیایش بیرون بکشد؟ اما مرد بعد از یک لبخند کوتاه از کار او به سیگاری پک می زد یا باز سر در گریبان افکارش، از دنیای پر انرژی دخترم دور می شد.

آنقدر رفتند تا به آخر باران و خیابان و دنیای مرد رسیدند. هر دو خیس بودند. مرد در کوچک فی و زنگ زده ی خانه ای را با فشاری درد آلود باز کرد. دخترک را راه داد و در را بروی هر دوشان بست.

سیگار دیگری گیراند. دست دخترک را گرفت و او را به داخل اتاق تاریک و سردش دعوت کرد. دخترک بخاری را روشن کرد و نشست. اتاق و مرد کم کم گرم می شدند. مرد در کنار او نشست و سرش را روی شانه اش گذاشت. دخترک گذاشت تا او هر چه می خواهد آنجا بماند و او را ناز کرد. مرد بعد از سالها بیخوابی به خواب رفت و رویا دید!

زن از وارد اتاق شد و نفهمید که چرا همه چیز و همه جای اتاق رنگ خاکستراند. همه چیز بجز دخترک! مرد چشم هایش را باز کرد و "او" را دید. نگاهی از سر تعجب به دخترک انداخت. صدای سرفه هایش را نشنید، در عوض چیزی نگذشت که برگردان او در چشمانش منعکس و به اشکی تبدیل شد و روی دخترک چکید. زن آرام صدایش کرد. مرد با او رفت.

صدای باران از بیرون پنجره، موسیقی سکوت خانه شده بود و روح اتاق را پر می کرد. رنگ قرمز دخترک به تدریج روی زمین می ریخت و کم کم از شکاف کف چوبی اتاق، به فاضلاب خیابان ملحق می شد.

اتاق دوباره سرد شد. سیگاری ناتمام در زیرسیگاری دود می شد و به هوا می رفت. 

دیگر هیچکس در اتاق نبود.

تنها ه ی ریزی در کنج سقف اتاق، درون تار عنکبوتی گیر افتاده بود و تقلا می کرد.



89.5.6

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فرهمندخواه خانه اکسل Cindy اسید فسفریک رزینت نسیم بهاری شستشوی فرش ماشینی و دستباف